رمان باورم کن فصل دوازدهم

*;';پروازتاپروانگی;';*

در روزگاری که خنده مردم از زمین خوردن توست برخیز تا بگریند!!

رمان باورم کن فصل دوازدهم

-كاملا مشخص بود!
خودم هم حرفي رو كه زدم قبول نداشتم. اشك از چشم هاش مي اومد.
-ديگه بايد چي كار مي كردم تا بفهمي دوستت دارم؟!هان؟! بگو! واسه يه بارم كه شده خودتو بزار جاي من! من بايد چي كار كنم؟!
دوباره برگشت و با چشم هاي خيسش نگام كرد و از خونه رفت بيرون!
دلم می خواست خودمو بکشم. اون شب سينا خونه نيومد. حتما مي خواست همون يه شب رو بمونم و فردا كه مامان اينا برگشتن شرم رو كم كنم.
روز بعد وقتی جلوی در خونه مامان اينا پیاده شدم نمی دونستم زنگ رو فشار بدم یا نه؟ مامان اگه می شنید من می خوام طلاق بگیرم چه حالی می شد؟ بابا بهم چی می گفت؟ نیما چی کار می کرد؟ حتما یه چک می زد تو صورتم. اما نه! خانواده من آدمای منطقی ای هستن. مطمئنا وقتی بشنون من دیگه نمی تونم با سینا ادامه بدم کاری به کارم نداشتن.
- کیه؟
صدای مامان بود. خودم هم نفهمیدم کی دکمه اف اف رو زدم. مامان درو باز کرد و من داخل شدم. مامان با دیدنم با تعجب گفت:
- سلام. سینا کجاست؟
با اخم گفتم:
- تو جهنم.
مامان با تشر گفت:
- بازم با هم دعوا كردين؟
- این دعوا با بقیه دعوا ها فرق می کنه. من اومدم که بمونم. البته اگه راهم بدین.
مامان خشکش زد و گفت:
- چی می گی یکتا؟ جمع کن بند و بساط ات رو برو خونه ی شوهرت. هر وقت با سینا اومدی تا هر وقت خواستی اینجا بمون. قدمت روی چشم.
بابا با شنیدن صدامون بیرون اومد و گفت:
- چه خبر شده؟ یکتا چرا نمی آی داخل بابا جون؟
- میام بابایی! اگه مامان بزاره.
بعد به طرف بابا رفتم و بغلش کردم و گفتم:
- بابایی، اومدم اینجا بمونم. می زاری دوباره برگردم به این خونه؟ قول می دم اذیتتون نکنم.
بابا، با اینکه از حرفام جا خورد اما چیزی بروی خودش نیاورد و گفت:
- تا هر وقت که بخوای بمون عزیزم. بیا بریم تو.
داخل که شدم اول سراغ نیما رو گرفتم:
- پس نیما کجاست؟
مامان با عصبانیت گفت:
- اول تو بگو این وقت شب اینجا چی کار می کنی؟
روی مبل لم دادم و گفتم:
- با سینا دعوام شد. من نمی تونم تحملش کنم. من دوستش ندارم. ازدواج منو سینا از اولم اشتباه بود.
مامان با چشم های گرد شده گفت:
- یکتا بهتره همین الآن زنگ بزنی به سینا و دست از این مسخره بازی ها برداری.
شانه بالا انداختم و گفتم:
- من دیگه به اون خونه برنمی گردم. فردا هم می رم دادخواست طلاق می دم. این حرف اول و آخرمه!
بابا در حالی که سعی می کرد خشمش رو کنترل کنه گفت:
- آخه چرا؟ چه اشتباهی از سینا سر زده؟
- بابا جون، نمی دونم چی بگم. اما من و سینا با هم تفاهم نداریم. ما به درد هم نمی خوریم.
مامان: به همین راحتی؟
کنترل تلوزیون رو برداشتم و کانال رو عوض کردم. واسه خودم هم عجیب بود. اصلا ناراحت نبودم. با خنده گفتم:
- از اینم راحت تر!
مامان بلند شد و گفت:
- تو دیگه شورش رو درآوردی! هر روز یه بهونه میاری.
بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم و درهمون حال گفتم:
- اگه دوست نداری اینجا بمونم راحت بگو. بلآخره زیر آسمون خدا یه جایی واسه من پیدا می شه.
مامان بجای اینکه جواب منو بده روبه بابا گفت:
- همش تقصیر تو مسعود! اینقدر این دخترو پر رو کردی که حد نداره. ای خدا من دارم تاوان کدوم گناهو می دم که بچه هام اینطوری ان؟
روی تخت دراز کشیدم و توی دنیای خیالم غرق شدم. صبح روز بعد اول به دادگاه رفتم و تقاضای طلاق دادم. بعد واسه خودم یه گوشی خریدم و به پرهام زنگ زدم. باورم نمي شد كه اينقدر راحت دور زندگي مو خط كشيده بودم. صداش خواب آلود بود.
- بله بفرمایید.
- الو، پرهام؟
انگار خواب از سرش پرید چون با تعجب گفت:
- یکتا تویی؟
- آره! می خوام ببینمت. اگه وقت داری.
- البته که وقت دارم. کی ببینمت؟
- همین الآن.
- الآن؟
- نمی تونی بیای؟
- چرا چرا! الآن میام. آدرس بده.
آدرس رو بهش دادمو گوشی رو قطع کردم و به پارکی که همون نزدیکی ها بود رفتم.

 

آدرس رو بهش دادمو گوشی رو قطع کردم و به پارکی که همون نزدیکی ها بود رفتم. نیم ساعت بعد پرهام اومد و باهام دست داد و کنارم نشست. اون لحظه فكر مي كردم هیچ وقت به این اندازه عاشقش نبودم. نمی خواستم پرهام رو با دنیا عوض کنم. عشق پرهام کورم کرده بود و جز اون هیچ کی رو نمی دیدم. حاضر بودم بخاطرش جلوی همه بایستم. بلآخره پرهام سکوت بینمون رو شکست و گفت:
-پایه ای یکم قدم بزنیم؟
توی دلم گفتم: من با هرچی که تو دوست داشته باشی پایه ام!
بعد بلند شدم و باهاش هم قدم شدم. دستمو توی دستش گرفت و گفت:
-دوستت دارم یکتا. بگو که تو هم دوستم داری.
با لبخند گفتم:
-اگه تو دوستم داری من عاشقتم. بخاطرت هرکاری می کنم.
چشم هاش گرد شد و ناباورانه گفت:
-پس سینا چی؟
-امروز رفتم دادگاه و درخواست طلاق دادم.
با صدای بلند گفت:
-جدی می گی؟
-آره. ديروز بعد از اون اتفاق خودش از خونه بيرونم كرد. پس حتما با طلاقم موافقت مي كنه!
دستمو بوسید و گفت:
-بهتره سريعتر کار ها رو انجام بدیم که زودتر برگردیم.
-آره باهات موافقم. دیگه نمی تونم اینجا بمونم... پرهام؟
-جانم؟
تو چشم هام نگرانی رو خوند و گفت:
-نگران هیچی نباش. من بیشتر از اونی که فکر می کنی دوستت دارم.
نفس عمیقی کشیدم و آرزو کردم حرف هاش دروغ نباشه. با هم به یه کافی شاپ رفتیم و بعد از خوردن یه قهوه از هم جدا شدیم. به خونه که رسیدم اونقدر خوش حال بودم که انگار از قفس آزاد شدم. با اینکه از جانب سینا مطمئن نبودم اما خیلی امیدوار بودم. مامان هنوز باهام سرسنگین بود. بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم:
-مامان جونم. باهام قهر نکن. تو دوست داری من تو اون خونه زجر بکشم؟
مامان یکم نگاهم کرد و بعد گفت:
-البته که نه! اما...
-دیگه اما و اگر نداره. من و سینا نمی تونیم باهم بسازیم. نمی دونم، شاید مشکل از منه. اما دیگه نمی خوام عذاب بکشم. الآن دوساله که نمی تونم نفس بکشم. امروز که از دادگاه اومدم بیرون انگار آزاد شدم. هرچند هنوز طلاق نگرفتم اما خیلی خوش حالم. من... من سینا رو دوست ندارم. اون درکم نمی کنه...
-خیله خب بسه دیگه. اما من هنوزم می گم، سینا تو رو دوست داره اگر هم گاهی عصبانی می شه بخاطر اینه که خیلی روت حساسه.
کیفمو پرت کردم و با لج بازی گفتم:
- من دیگه نمی تونم سینا رو تحمل کنم. ما هر روز باهم دعوا داریم. خسته شدم. بریدم. دیگه بسمه.
خودمم نمي دونم چرا اونطوري در مورد سينا بي انصافي مي كردم! مامان سرشو تکون داد و به اتاقش رفت و گفت:
-من دارم می رم خونه ي نسترن. تو نمیای؟
از خدا خواسته گفتم:
-چرا میام.
بعد یه لیوان آب خوردم و همراه مامان به سمت خونه خاله نسترن راه افتادیم. وقتی رسیدیم پرهام اف اف رو برداشت. حدس زدم با دیدن منو مامان جا خورد. درو باز کرد و خودش زودتر از همه بیرون اومد. لبخند زدم و بهش سلام کردم. خاله نسترن هم بیرون اومد و بعد از سلام و احوال پرسی همه رفتیم داخل. مامان و خاله نسترن مشغول صحبت شدن. منو پرهام هم به اتاق پرهام رفتیم.
لبه ی تخت نشستم و گفتم:
-پریسا و وحید اینجا نمی آن؟
با اخم کنارم نشست و گفت:
-بیان چی کار؟ مزاحممون بشن. این پریسا خیلی فضوله. اگه بفهمه من می خوام با تو ازدواج کنم شاخ درمیاره!
-چرا؟ از خداش هم باشه.
-پس چی که از خداشه. حالا بیا بغل من ببینم.
بهش چشم غره رفتم و گفتم:
-پر رو! من هنوز زن سینا ام.

 

بهش چشم غره رفتم و گفتم:
-پر رو! من هنوز زن سینا ام.
روی تخت دراز کشید و یه دستشو انداخت زیر سرش و با اون دستش منو کشید روی خودش و موهامو بوسید و دستشو روی کمرم گذاشت و گفت:
-یکتا؟
-هوم؟
-هیچی ولش کن.
سرمو بلند کردم و گفتم:
-چی می خواستی بگی؟ بگو.
تا پرهام اومد حرفشو بزنه من از اتاق بیرون رفتم و به سمت دستشویی دویدم. حالم داشت بهم می خورد. هرچی توی معده ام بود رو خالی کردم. حالم اصلا خوب نبود. پرهام با عجله خودشو بهم رسوند و به در کوبید:
-یکتا درو باز کن ببینم چی شده؟ یکتا... یکتا با توام.
در و باز کردم و با رنگ و روی پریده گفتم:
-چیزی نیست. چند وقته اینطوری می شم.
بهت زده کنار دیوار نشست و گفت:
-وای. نکنه حامله باشی؟
با این حرفش منم شوکه شدم. اما سریع گفتم:
-نه! مطمئنم که اینطور نیست. حالا بیا بریم پیش مامان اینا.
با هم پایین رفتیم. فکرم مشغول شده بود. خدایا نکنه من واقعا حامله ام؟ اگه اینطوری باشه سینا هرگز طلاقم نمی ده.
روز بعد به آزمایشگاه رفتم. وقتی جواب آزمایشمو گرفتم انگار دنیا روی سرم خراب شد. شاید من اولین مادری بودم که از شنیدن خبر بارداری اش اینقدر ناراحت شده بود! اگه سينا مي فهميد من باردارم محال بود كه با درخواست طلاقم موافقت كنه!
با جون کندن از آزمایشگاه اومدم بیرون و اول به پرهام زنگ زدم.
-الو یکتا؟
ساکت شدم. نمی دونستم چی باید بگم. پرهام با صدای بلند تر گفت:
-یکتا ترو خدا بگو چی شد؟
-مثبت!
صدای بوق ممتد توی گوشی اعصابمو داغون کرد. سوار ماشین شدم. صدای زنگ گوشی ام اومد. پرهام بود. بدون مقدمه گفت:
-اون بچه نباید به دنیا بیاد.
با صدای بلند گفتم:
-چي ميگي پرهام؟! من نمي تونم!
-بايد به حرفم گوش كني! اون همه چيزو خراب مي كنه!
و گوشی رو قطع کرد. یه گوشه نگه داشتمو سرمو گذاشتم رو فرمون و زدم زیر گریه. چند دقیقه بعد که آروم شدم به شبنم زنگ زدم و موضوع رو بهش گفتم و گفتم كه مى خوام بچه رو سقط كنم و ازش خواستم آدرس اون آشنايى رو كه داشت بهم بده! اما همونطور كه انتظار داشتم شبنم عصباني شد و گفت:
- من هيچ وقت همچين غلطي نمى كنم! تو هم بهتره فكرشو از سرت بيرون كنى چون اگه واقعا بخواي همچين كاري بكنى من مجبور ميشم همه چيرو به سينا بگم!
- من هركارى دلم بخواد مى كنم و به هيچ كس هم مربوط نيست!
بعد با عصبانيت گوشى رو قطع كردم و به طرف خونه رفتم. ماشینو پارک کردم و داخل شدم. مثل برج زهرمار بودم. درو محکم پشت سرم بستم و به هال رفتم. اما با دیدن سینا خشکم زد. آه! بلآخره اومد! حتما احضاریه به دستش رسیده بود.
مامان: یکتا چیزی شده؟ چرا اینقدر پریشونی؟
با لبخند کجی گفتم:
-شاید حالم خوب بود! اما حالا که ایشون رو دیدم حالم خیلی خراب شد.
مامان که هوا رو پس دید صلاح دونست که ما رو تنها بزاره. بی توجه به سینا به سمت اتاقم رفتم. سینا پشت سرم داخل شد و درو بست. شالم رو روی مبل پرت کردم و لبه ی تخت نشستم و با گیم گوشی ام مشغول بازی شدم. سینا به در تکیه داد و گفت:
-رفتي آزمايشگاه؟!
فقط نگاهش کردم. شبنم چقدر سريع اطلاعات رو انتقال داده بود!
-نمی خوای حرف بزنی هان؟ به حرف میارمت. اون بچه مال كيه؟!
خشكم زد! من كه ... من اونطور كه سينا فكر مي كرد با پرهام رابطه نداشتم. مي دونستم كه بهش خيانت كردم اما نه اينكه... به طرفم اومد و یقه مانتومو گرفت و بلندم کرد و گفت:
-بايد آزمايش بدي! هرچند تو كثيف تر از اوني هستي كه بخواي بچه ي منو به دنيا بياري!
خونم به جوش اومد:
-حالم ازت بهم مي خوره! اميدوارم بفهمى!
با پوزخندى گفت:
- هه! چه جالب! بلآخره يه جا با هم تفاهم داشتيم چون حال منم ازت بهم مى خوره!
دستمو بلند كردم و با تمام قدرتم بهش سيلي زدم. جاي انگشتهام روي صورتش مونده بود. خودم از اين كارم جا خوردم ولی بروی خودم نیاوردم. از شدت خشم می لرزید. اینو از لرزش دستش که روی شونه ام بود حس کردم. يه دفعه شروع كرد به خنديدن. درست عين ديوونه ها. فرياد زدم:
-تو ديوونه اي! رواني!
چنان عربده اي زد كه صداش هنوز توي گوشمه:
- خفه شو يكتا... خفه شو... يكتا من هر دختري رو مي خواستم به دست مي آوردم. هر دختري رو! مگه من چيم از پرهام كمتره؟!
اشکشو با دست مهار کرد که من نبينم. نميتونستم گريه کردنشو ببينم. با بغض ادامه داد:
-حقته که الآن با همین دستام بکشمت، اما این کارو نمی کنم. تو حالا، حالا ها باید زجر بکشی. باید بفهمی من چی کشیدم. حالا هم راه بيافت بايد بريم!
نفس عميقي كشيدم و چيزى نگفتم. چند لحظه نگام كرد و آروم گفت:
-يه سوالي تو ذهنمه كه اين چند وقته بدجوري داره عذابم مى ده!
كنجكاو نگاهش كردم. بهم پشت كرد و گفت:
-پرهام چى داشت كه من نداشتم؟
جوابى نداشتم بهش بدم. برگشت تو صورتم نگاه كرد و با لحن بي تفاوتي، طوري كه انگار جواب سوالشو مى دونه و جواب من براش اهميتي نداره گفت:
-من زشتم؟ عاشقت نبودم؟ بد اخلاق بودم؟ پول ندارم؟
يه دفعه داد زد:
-دِ بگو ديگه لعنتى!
بلند شدم و از اتاق بيرون رفتم. هيچ احساس خاصي نداشتم. نه ناراحت بودم و نه خوش حال! نه! ناراحت بودم! آخه چرا الآن بايد حامله مى شدم؟

چند لحظه بعد اونم از خونه خارج شد. به اتاقم رفتم و پشت پنجره ايستادم و رفتنش رو تماشا کردم. وقتی می خواست درو باز کنه برگشت و به پنجره نگاه کرد. دوست داشتم از کنار پنجره به رم اونور اما پاهام قدرت حرکت نداشت.
چند لحظه به هم نگاه کردیم. سینا سري تکون داد و رفت. شاید تو دلش منو نفرین می کرد. شاید هم برام آرزوی خوش بختی کرد شايد هم ديگه براش هيچ اهميتي نداشتم كه اصلا بخواد در موردم حتي فكر كنه!

 

تقه ای به در خورد و نیما داخل شد. خیلی خوش حال بود. اینو از رفتارش فهمیدم. چون حوصله حرف زدن نداشتم منتظر موندم تا خودش بگه. بلآخره به حرف اومد و گفت:
-مهشید زنگ زده بود.
-خب چی می گفت؟
شمرده شمرده گفت:
-گفت هرطور شده تا شیش ماه دیگه بر می گرده.
با شنیدن این خبر غم هام یادم رفت و از جام پریدم. نیما رو بغل کردم و گفتم:
-واى نيما واقعا خوش حالم کردی!
نیما هم منو بوسید و گفت:
-نمی دونی یکتا، اونقدر خوش حالم که دارم پر می گیرم. خدایا این چند ماه کی تموم می شه؟
-هِی،هِی! این مهشید نیومده جای همه رو تو دلت گرفته ها!
بازم سرمو بوسید و گفت:
-هرگلی بوی خودشو داره.
نیما بعد از کلی حرف زدن با من پا شد و رفت. احساس کردم حالم داره بهتره می شه. گوشی ام رو از جیبم درآوردم. چندتا پیام پشت سر هم اومده بود. همه اش هم از طرف پرهام بود.
داشتم پیام هاشو می خوندم که زنگ زد.
-الو؟
-یکتا؟ حالت خوبه؟ چی شد؟
-خوبم. سینا همه چیرو خراب کرد.
با کمی مکث گفت:
-همیشه همین طور بوده! همه ی کار هارو خراب می کنه.
-در هر حال باید صبر کنیم ببینیم چی می شه.
یکم دیگه با پرهام حرف زدم. می خواستم زنگ بزنم به شبنم هرچی از دهنم در اومد بهش بگم اما بعد پشیمون شدم. ولی انگار خودش نمی خواست دست از سرم برداره. تقه ای به در زد و داخل شد. روی تخت دراز کشیده بودم و حتی برنگشتم نگاهش کنم. لبه ی تخت نشست و گفت:
-ببخش یکتا. اما چاره ای نداشتم. می دونم از دستم ناراحتی. اما باور کن من بی تقصیرم.
برگشتم و يه دفعه خوابوندم توى گوشش. شبنم بیچاره زبونش بند اومده بود. یه طرف صورتش سرخ شده بود. جاى انگشتهام رو صورتش باقى مونده بود! نمی دونم چرا همچین کاری کردم. انگار می خواستم حرصم رو روی صورت شبنم خالی کنم. داشتم دیوونه می شدم. از دست زندگی، از دست همه خسته بودم. یه هو بغض سرکوب شدم شکست و زدم زیر گریه. شبنم سرمو رو سینه اش گذاشت و سعی کرد آرومم کنه. بیچاره یادش رفته بود چه سیلی ای خورده. زار زدم:
-شبنم؟ آخه من چه گناهی کردم که باید اینطوری عذاب بکشم؟ گناهم عشقه؟ مگه من گناه کردم که عاشق شدم؟ آخه چرا هیچکی منو درک نمی کنه؟ لعنت به تو سینا! یهو از کجا پیدات شد؟ از جون من چی می خوای؟
داد می زدم و همه چیزو به هم می ریختم. شبنم هل کرده بود. می خواست بره دنبال مامان. همه جا بهم ریخته بود. آینه رو هزار تکه کردم. مامان با شنیدن سرو صدا سراسیمه درو باز کرد. شبنم بهش اشاره کرد که نیاد داخل. روی کتابها نشستم و زانو هامو بغل کردم:
-شبنم؟ تو بهم بگو! من باید چی کار کنم؟ یکم انصاف داشته باش. من سینا رو دوست ندارم. بخدا دوست ندارم. گناهم چیه؟
-پس چرا باهاش ازدواج كردى؟
با فرياد گفتم:
- خر بودم! نمى فهميدم! فكر مى كردم دوستش دارم اما بعدا فهميدم كه اينطور نيست!
شبنم بهتر دید که تنهام بزاره و بره مامانو از نگرانی دربیاره. بلند شد و گفت:
-من دارم می رم پیش خاله سیمین. تو هم این بچه بازیا رو تموم کن و پاشو بیا.
و بیرون رفت. به تکه های آینه شکسته ای که روی زمین ریخته بود نگاه کردم. چندتا تصویر از خودم بود؟ يكي، دوتا، ده تا، صدتا! دوست داشتم انقدر آینه هارو بشکونم که هیچ تصویری ازم نشون نده!... خاک بر سرت یکتا. حسابی زده به سرت. پاک دیوونه شدی. مگه چی شده؟ دنیا که به آخر نرسیده. این بچه لعنتی رو به دنیا میاری و خلاص. کسی مجبورت نکرده با سینا زندگی کنی. اگه پرهام واقعا دوستت داشته باشه می تونه چند ماه دیگه هم صبر کنه.
با این افکار خودمو امیدوار کردم و خواستم بلند شم برم پیش مامان اینا که تازه چشمم به اتاقم افتاد. چقدر بهم ریخته بود. وای خدا! من عقلمو از دست دادم. تا اومدم قدم بردارم پام گیر کرد به یه کتاب که روی زمین بود و با کله خوردم به لبه ی میز و دیگه نفهمیدم چی شد؟..

 

چند بار چشمامو باز و بسته کردم. یه مرد که لباس سفیدی پوشیده بود با خشم نگاهم کرد و از اتاق رفت بیرون. سينا!
به اطرافم نگاه کردم. روی تخت بیمارستان بودم. توی دنیای خودم غوطه ور بودم که مامان و بابا سراسیمه اومدن داخل. مامان با دیدنم زد زیر گریه. اومدم یکم تکون بخورم که درد شدیدی رو توی سرمو دستم احساس کردم. به دستم سرم وصل بود و سرم باند پیچی شده بود. مامان بغلم کرد و گفت:
-خدا رو شکر که بچه زنده است.
نمی دونم چرا، نه بخاطر خودم ونه بخاطر بچه خدا رو شکر نکردم. این بچه سفت به دنیا چسبیده بود و نمی خواست من از دستش خلاص شم. اومده بود تا زندگی مو از اینی که هست خراب تر کنه. بابا دست نوازشی به سرم کشید و گفت:
-دخترم چرا با خودت اینکارو کردی؟
-ببخشید بابا! حواسم نبود. پام گیر کرد.
سینا با تک سرفه ای داخل شد و سرمم رو برداشت. حتی نیم نگاهی هم به صورتم ننداخت. طوری اخم کرده بود که نمی شد با یه من عسل هم قورتش داد. مامان دستمو گرفت و گفت:
-غذاتو بخور.
سوپی رو که جلوم بود کنار زدمو گفتم:
-میل ندارم.
مامان: مگه دست خودته؟ تو باید بجای دو نفر غذا بخوری.
با عصبانیت گفتم:
-مامان می شه اینقدر وجود اون بچه ی لعنتی رو یادم نیاری؟ من این بچه رو نمی خوام.
سینا بهم چشم غره رفت و از اتاق بیرون رفت. بابا با مهربونی گفت:
-دخترم باید قبول کنی تو الآن مسئولیت بزرگی رو دوشته.
ناچار چند قاشق از اون سوپ مزخرف رو خوردم!
چند روز بود که از درس و دانشگاه عقب افتاده بودم. حالا این بچه هم برام دردسر شده بود. پس فردا هم که باید می رفتم دادگاه که با این وضع به وجود اومده بعید می دونستم بتونم برم. و بزرگترین مشکلم این بود که باید تا به دنیا اومدن این بچه ی لعنتی صبر می کردم. اه! لعنت به تو! آخه الآن وقت حامله شدن بود؟ خدا بگم چی کارت کنه شبنم؟
وقت ملاقات تموم شده بود. مامان صورتمو بوسید و گفت:
-من دارم می رم عزیزم. یه سری از کارای شرکت عقب افتاده. تو اولین فرصت بهت سر می زنم. خداحافظ.
زیر لب خداحافظی گفتم و بابا رو بوسیدم. نیما هم که زودتر از همه رفته بود. از اینکه شب سینا پیشم بمونه وحشت داشتم. اما خیلی زود اومد تو اتاق و درو بست.
روی تخت بغلی دراز کشید و ساعدش رو روی پیشونی اش گذاشت. لبخند بی معنی زد و گفت:
-یکتا؟
اونقدر سرد اسمم رو صدا کرد که خودمم موندم توش. سرمو به طرفش برگردوندم. نگاهی گذرا بهم انداخت و گفت:
-کاری نکن که بچه مون آسیب ببینه. کاری نکن که بعد پشیمونی اش واست بمونه. می فهمی چی می گم؟
سکوت کردم. جوابی نداشتم بهش بدم. دلم به حالش سوخت. چقدر سرخورده و غمگین بود! اون سینایی نبود که من می شناختم. خیلی ساکت بود و دیگه سربه سرم نمی ذاشت. البته انتظاری ام جز این ازش نمی رفت.
وقتی سکوت منو دید نفس عمیقی کشید و بلند شد و روی تخت نشست. سرشو میون دستاش گرفت و گفت:
-خیلی دوسش داری؟
به سختی لبام رو تکون دادم. نمي خواستم ديگه بهش دروغ بگم:
-بیشتر از تو.
تو چشم هام زل زد . انگار مي خواست يه چيزي بگه اما پشيمون شد! خاك بر سرم من هنوز زنش بودم. حتما چون حامله م گردنمو نشكوند... سريع پا شد و رفت. و من در سکوت اتاق بغضمو شکستم و گریه کردم.

روز بعد به خونه برگشتم. فردا دادگاه داشتم. باید یکم استراحت می کردم. هرچند حکم دادگاه از همون موقع مشخص بود و می دونستم حکمش چیه. اما باید می رفتم.
صبح روز بعد با پرهام به دادگاه رفتم. خواستم پیاده بشم که پرهام دستم رو گرفت و گفت:
-هرچند می دونم باید چند ماه دیگه هم صبر کنم اما امیدوارم سینا رضایت بده و بیشتر از این مارو نپیچونه.
لبخندی زدم و پیاده شدم. همون موقع سینا هم رسید و با دیدن پرهام که منو رسونده درو که باز کرده بود تا پیاده بشه محکم بست و سرشو روی فرمون گذاشت. انگار شکستش رو پذیرفته بود. پرهام هم نامردی نکرد و وقتی از کنارش رد می شد واسش بوق زد. سینا سریع ماشینو روشن کرد و با سرعت سرسام آوری تقریبا دویست متر جلوتر جلوی پرهام رو گرفت و پیاده شد. سریع شروع به دویدن کردم. سینا یقه ی پرهام رو گرفته بود و اونو به ماشین تکیه داده بود. چندتا چک به صورتش زد. پرهام سعی می کرد سینا رو به عقب هول بده اما خون جلوی چشمای سینا رو گرفته بود. مردم جمع شده بودن و سعی داشتن اون دوتا رو از هم دور کنن. خودمو بهشون رسوندم و نفس زنان روبه سینا گفتم:
-ولش کن عوضی! دست از سرش بردار.
سینا اما مقاومت می کرد و انگار حرف های منو نمی شنید. با عصبانیت داد زدم:
-احمق! بی شعور! مگه بهت نگفتم دست از سرش بردار؟
و بی مقدمه یکی خوابوندم تو گوش سینا. پرهام و ولش کرد و به من خیره شد و بدون هيچ حرفي رفت و سوار ماشینش شد. مردم کم کم متفرق می شدن. از توی کیفم یه دستمال درآوردم و خونی رو که گوشه ى لب پرهام بود رو پاک کردم. پرهام رفت و من هم به سمت دادگاه برگشتم.
همون طور که حدس زده بودم قاضی تاریخ دادگاه بعدی رو هشت ماه بعد گذاشت. یعنی یک ماه بعد از بدنیا اومدن اون بچه ی لعنتی که حتی نمی دونستم دختره یا پسر و برام اهمیتی هم نداشت.
به خونه برگشتم. ماتم گرفته بودم. حالم اصلا خوب نبود. دو روز بود که سر کلاسام غیبت می کردم. کتابم رو برداشتم و چند صفحه ای خوندم. يك سال به تموم كردن درسم مونده بود. با حسابي كه كرده بودم اين بچه ي لعنتي ارديبهشت سال بعد بدنیا می اومد و منو از همه ی کارام عقب می انداخت. البته مي دونستم اون يك ماه رو هم يه كاري بكنم و از درسام عقب نمونم. روز بعد به کلاس رفتم. شبنمو تحویل نگرفتم. چون دلیل زنده بودن این بچه فقط خبرچینی شبنم خانم بود. اما شبنم انگار خیلی خوش حال بود و ناراحتی منو نمی دید. کنجکاو بودم بدونم چه خبره اما غرورم اجازه پرسیدنش رو نداشت.
بلآخره خودش به حرف اومد و گفت:
یکتا نمی دونی چقدر خوش حالم. مامانم بلآخره رضایت داد.
هرچند از شنیدن این خبر خیلی خوش حال شدم اما بروی خودم هم نیاوردم.
شبنم دستمو گرفت و گفت:
-یکتا، می دونم از دستم ناراحتی. ولی من نتونستم با وجدانم کنار بیام.
دلم نیومد بیشتر از این اذیتش کنم. واسه همین گفتم:
-عیبی نداره. می دونی، اونقدرا هم که فکر می کردم بد نمی شه که این بچه به دنیا بیاد. مطمئنم من حتی یه روزم پیش خودم نگه اش نمی دارم. به محض به دنیا اومدنش طلاقمو می گیرم. مطمئنن سینا هم دوست نداره بچه اش پیش من که به خون اش تشنه ام بمونه.
-هرچند از اینکه منو بخشیدی خوش حالم اما امیدوارم پشیمون بشی و برگردی سر خونه و زندگی ات.
-بی خیال! حالا بگو چطور شد که مادرت راضی شد؟
شبنم به صندلی تکیه داد و تا اومد قضیه رو واسم بگه که استاد اومد تو. همه به احترامش بلند شدیم و استاد بعد از احوال پرسی کوتاهی درس رو شروع کرد.
بعد از کلاس اکثر بچه ها از کلاس بیرون رفتن. منو شبنم و چند نفر دیگه هم توی کلاس موندیم.
شبنم: دو روز پیش یه سر رفتم شیراز. مامانم خیلی ناراحت بود اما کلی تحویلم گرفت. وقتی از شیرین ( خواهرش) قضیه رو پرسیدم گفت شروین رو با یه دختر توی پارتی گرفتن. مامان هم دیگه بی خیال قضیه شده و گفته اگه خود شبنم راضیه بهرام رو بفرسته خواستگاری.
شبنمو بغل کردم و بوسیدمش و بهش تبریک گفتم.
 
دي ماه بود و درگیر و دار امتحانات ميان ترم بودم و درعین حال خودمو واسه جشن عروسی شبنم هم آماده می کردم. توی پنج ماه بودم و حالا شکمم با اینکه زیاد بزرگ نشده بود اما با کمی دقت می شد فهمید که من حامله ام. صورتم پف کرده بود و خیلی زشت شده بودم. اکثر وقتم رو با درس خوندن پر می کردم تا امتحاناتم رو با موفقیت پشت سر بزارم.
همه دوست داشتن جنسیت بچه رو بدونن اما من حاضر نمی شدم به سونوگرافی برم. خودم هم دلیلی واسه اینکارم نداشتم. اما نمی خواستم بدونم اون بچه پسره یا دختر. درواقع واسم اهمیتی هم نداشت که بدونم.
سارا چند بار خواست پا درمیونی کنه و منو برگردونه اما من تصمیمم رو گرفته بودم. حاضر نبودم پرهام رو با ادنیا عوض کنم. من تازه پرهامو پیدا کرده بودم.
سارا هر وقت می اومد پیشم با قهر برمی گشت. همه با سارا موافق بودن. حتی بابا اما بروی خودش نمی آورد. اون روز هم مثل بقیه ی روز ها درس می خوندم که سارا اومد. ایندفعه دیگه حرمت ها رو شکستم و با داد و بیداد گفتم:
- سارا اینو بفهم. من دیگه برنمی گردم به اون خونه ی لعنتی. من از سینا بدم میاد. سعی کن بفهمی. حالم ازش بهم می خوره. حالا هم از اینجا برو و خواهش می کنم دیگه بر نگرد.
و با دست به در اشاره کردم. مامان پا در میونی کرد و گفت:
- ای وای! سارا جون ترو خدا ناراحت نشو. نمی دونم چرا یکتا همچین کرد...
اما من بدون توجه به حرف های مامان به آشپزخونه رفتم. صدای خداحافظی سارا رو شنیدم. نیما با عصبانیت وارد آشپزخونه شد و با صدای بلند گفت:
-واقعا تو خجالت نمی کشی؟ دیگه شورشو درآوردی. بخدا پر رویی هم حدی داره. تو ادبت یادت رفته.
بابا هم اینبار از دستم عصبانی بود. با این حال خیلی جدی رو به نیما گفت:
-نیما خودتو کنترل کن. بهتره به اعصابت مسلط باشی.
نیما دستشو محکم روی میز کوبید و گفت:
-بابا همش تقصیر توئه که اینقدر این دخترو پر رو کردی! دختره ی بی شعور نمی فهمه چی داره می گه. همچین بزنمش که...
و دستشو برای سیلی زدن من جلو آورد. تاحالا نیما رو اینقدر عصبانی ندیده بودم. زبونم بند اومده بود. نه از ترس بلکه از تعجب. بابا، با صدای بلند گفت:
- بسه دیگه نیما. برو تو اتاقت!
نیما از آشپزخونه رفت و به اتاق خودش رفت و درو محکم بست. بابا حالش خوب نبود. نمی دونم چرا هیچ وقت بابا باهام دعوا نمی گرفت. تا جایی که یادمه وقتی نیما کار اشتباهی می کرد بابا تنبیه اش می کرد اما با من همیشه با ملایمت برخورد می کرد.
به هر حال بلند شدم و منم مثل نیما به اتاقم رفتم. اما دلم نیومد نیما رو از خودم رنجیده ببینم. رفتم جلوی در اتاقش و چند ضربه به در زدم. وقتی جوابمو نداد خودم درو باز کردم و داخل شدم. داشت کتاب می خوند. کتابشو بستم و خودمو تو بغلش انداختم. نیما نوازشم کرد. ولی هنوز اخم کرده بود. با بی حوصله گی گفتم:
-نیما. آشتی؟
-نخیر. رفتارت خیلی بد بود.
بلند شدم و گفتم:
-به جهنم. قهری که قهری. من از کارم پشیمون نیستم.
و از اتاق بیرون رفتم. پس فردا عروسی شبنم بود و باید می رفتیم شیراز. فردا پرواز داشتیم. باید وسایلمو جمع می کردم.
روز بعد همه به شیراز رفتیم. جلوی خونه عزیز جون اینا پیاده شدیم. عزیز جون صورتمو بوسید و گفت:
-پس شوهرت کو دخترکم؟ سینا نیومده؟
با اخم از کنار عزیز رد شدم و داخل خونه شدم. خونه ی عزیز یه آپارتمان کوچیک بود. خودش اینطور دوست داشت و می گفت:" من یه پیر زن تنهام همین خونه هم واسم زیادیه!" بابا و عمه خیلی سعی کرده بودن عزیز جون رو ببرن پیش خودشون اما عزیز جون زیر بار نمی رفت و معتقد بود که اگه بیاد پیش بچه هاش زندگی کنه به نوعی مزاحمشونه!
عزیز جون با صدای بلند گفت:
-خاک بر سرم! دختر تو می خوای چی کار کنی؟ شوهر داری، آقا! مگه چشه که می خوای طلاق بگیری؟ نونت کمه یا آبت؟ صد هزار الله اکبر که شوهرت خوشگلی داره، پول داره، خونه داره ، ماشین داره! آخه تو دیگه چی می خوای دختر؟
از روی مبل بلند شدم وگفتم:
-آزادی می خوام عزیز جون. آخه چرا هیچکی درکم نمی کنه؟
نیما: چون حق با سیناست و تو مقصری.
بهش چشم غره رفتم و گفتم:
-زندگی من به تو مربوط نیست.
فكش منقبض شد و سعي كرد خودشو كنترل كنه! براي اينكه بحث بالا نگيره رفتم تو يه اتاق و به شبنم زنگ زدم و گفتم که به شیراز اومدم. قرار شد خودش بیاد دنبالم تا بریم خونه شون.
 
نیم ساعت بعد شبنم جلوی در بود. باهاش روبوسی کردم و همراه هم به خونه شون رفتیم. مادرش برخلاف تصور من زن خیلی مهربونی بود. نمی دونم چی باعث شده بود که به شبنم زور بگه. به هر حال بعد از سلام و احوال پرسی به اتاق شبنم رفتیم. اتاق قشنگی بود. عروسک زیاد داشت. با خنده گفتم:
-دختره گنده! تو فردا عروسیته. این عروسکا چیه؟
اخم کرد و گفت:
-با هرچی می خوای شوخی کن. ولی با عروسکام، نه!
-هووم.
یه عروسک پرت کردم طرفش. تو هوا گرفتش و گفت:
-دیوونه! زن گنده! پس فردا بچه ات دنیا میاد. خجالت نمی کشی؟
نمی دونم چرا وقتی اسم بچه می اومد کنترل اعصابمو از دست می دادم و از کوره در می رفتم.
رومو برگردوندم. شبنم کنارم نشست و گفت:
-خیله خب! نمی خواد قهر کنی! لوس!
-باشه حالا که خیلی اصرار می کنی آشتی می کنم.
روز بعد با مامان و عزیز جون به عروسی رفتیم. نیما و بابا بعدا می اومدن. به محض رسیدن شبنم خودش بلندم کرد و با هم رقصیدیم. بهرام که تو آسمونا بود. واسه ی به هم رسیدن خیلی تلاش کرده بودن. بهرام دست شبنمو گرفت و گفت:
-امشب شبنم فقط مال منه.
خندیدم و به سمت مامان برگشتم. نیم ساعت بعد بابا و نیما هم اومدن. تا نزدیکی های صبح زدیم و رقصیدیم. وقتی برگشتیم خسته و کوفته خودمو توی رخت خواب انداختم و به محض اینکه چشم هامو بستم خوابم برد.
سال نو هم اومد و واسه بقيه خيلي زود گذشت. اما واسه من كه منتظر به دنيا اومدن اين بچه ي لعنتي بودم هر روزش مثل يك سال بود.
تقریبا تمام وقتم رو با درس پر کرده بودم. حتی وقت واسه پیانو هم نداشتم. ترم تابستانی هم تموم شد. اواسط ارديبهشت من توی نه ماه بودم. دکتر وقت زایمان رو واسه پنج روز دیگه زده بود.
شونزدهم ارديبهشت بود! اون روز با مامان توی آشپزخونه حرف می زدیم. از صبح درد داشتم اما چیزی بروی خودم نمی آوردم. خیلی رو حرف دکتر حساب کرده بودم. یه دفعه احساس کردم لباسم خیس شد. به طرف دستشویی دویدم. مامان با وحشت دنبالم اومد:
-چی شده یکتا؟ چرا رنگت پریده؟ درد داری؟
مامان زیر بغلمو گرفت و به نیما زنگ زد و لباس هامو پوشوند و منو سوار ماشین کرد. احساس کردم انقدر که از درد لبمو گزیدم لبم خون میاد. جلوی در بیمارستان دوتا پرستار منو روی ویلچر گذاشتن و بعد از چند دقیقه دکتر زنان اومد بالای سرم. سوزشی رو توی کمرم احساس کردم و دیگه نفهمیدم چی شد...
چشم که باز کردم مامان بالای سرم بود. دهنم خشک شده بود. با صدای ضعیفی گفتم:
-آب!
صدای زنی از بالای سرم اومد:
-همه ی زن ها وقتی به هوش میان از بچه شون می پرسن، شما اولین زنی هستی که بعد از به هوش اومدن از حال بچه اش نمی پرسه!
اهمیتی بهش ندادم. سرمو به یه طرف دیگه چرخوندم. چرا سینا اینجا نیومده؟ حتما نمی خواد ریخت منو ببینه و پیش بچه شه!
درد شدیدی رو زیر شکمم احساس کردم. لبمو گزیدم و گفتم:
-آخ!
 
مامان با مهربونی پیشونی مو بوسید و از اتاق بیرون رفت. چند لحظه بعد بابا و نیما داخل شدن و بهم تبریک گفتن. خودم هم خوشحال بودم. نه بخاطر مادر شدنم! بخاطر رها شدنم! چون احساس می کردم به آزادی ام نزدیک شدم. مامان می خواست بچه ای رو که بغلش بود بهم بده که من سرمو برگردوندم و گفتم:
-مامان میشه این لعنتی رو بزاری سر جاش؟
مامان با تشر گفت:
-یعنی چی؟ نمی خوای بچه تو ببینی؟
با صدای بلند گفتم:
-نه، نه! نمی خوام ببینم. مشکلی دا...
درد شدیدی که داشتم مانع از تموم کردن جمله ام شد. مامان بچه رو به نیما داد و نیما از اتاق بیرون رفت. بابا هم به دنبال نیما رفت. مامان کنارم نشست و موهام رو کنار زد و گفت:
-یکتا؟ تو دیگه مادر شدی. بهتره دست از این بازی های کودکانه برداری. تو الآن باید بچه تو بغل کنی و بهش شیر بدی. اون به آغوش تو نیاز داره.
چشم هامو بستم و گفتم:
-توی این بیمارستان خیلی از این زنا ی شیر ده پیدا می شه به یکی شون پول بدین تا به بچه ی سینا هم شیر بده.
چشم هامو که باز کردم دیدم مامان با تعجب نگام می کنه.
-آخه مردم چی می گن؟
-مردم هرچی می خوان بگن، بگن. واسم مهم نیست.
مامان هم با عصبانیت از اتاق بیرون رفت. دو روز بعد به خونه برگشتم و توی این دو روز سینا حتی یکبار هم به دیدنم نیومد و من هم از این وضع راضی بودم.
 
صبح روز بعد زودتر از همه بیدار شدم و به پایین رفتم. اما مثل اینکه نیما زودتر از من حاضر و آماده بود و ظاهرا صبحانه اش رو هم خورده بود. با لبخند گفت:
-صبح بخیر آقای سحر خیز! مثل اینکه خیلی عجله داری؟
با خنده گفت:
-مگه می شه عجله نداشته باشم؟ مامان اینا چرا بیدار نمی شن؟ دیر می شه ها!
-نترس دیر نمی شه! هنوز سه ساعت مونده!
میز صبحانه رو چیدم و می خواستم برم آماده شم که مامان و بابا هم بیدار شدن.
ساعت حدودا یازده بود که رسیدیم. مهشید آخرین نفری بود که وارد شد. احساس کردم پاهام به لرزه افتاده. نیما هم حالی بهتر از من نداشت. به طرفمون اومد و خودشو توی بغلم انداخت. اشک بی محابا روی صورتمون می چکید. نمی دونم نیما چطور تونسته بود خودشو کنترل کنه.
مامان هم مهشید رو بغل کرد و بوسیدش. پریسا هم مثل من بی قرار بود و گریه می کرد. نیما آخرین نفری بود که مهشید با هاش دست داد. نیما به مهشید خیره شده بود و اشک تو چشم هاش جمع شده بود. یه دفعه دست مهشید رو ول کرد و از مون دور شد. همه مشغول کاری بودن و توجهی به نیما نداشتن. فقط منو مهشید بودیم که فهمیدیم نیما نتونست جلوی اشک هاشو بگیره.
وقتی سوار ماشین شدیم مهشید با تعجب گفت:
-راستی یکتا، سینا کجاست؟ ندیدمش؟
اخم کردم و جوابشو ندادم. مهشید با تعجب نگاهی پرسشگر به نیما انداخت و نیما با لحن تمسخر آمیزی گفت:
-یکتا ترکش کرد.
مهشید انگار یخش وا شد! با لکنت گفت:
-یعنی... آخه چرا؟ مگه سینا چش بود؟
-مهشید خواهش می کنم تو دیگه شروع نکن.
نگاه غمزده اش رو به چهره ام دوخت و گفت:
-از پریسا شنیدم بچه دار شدی! پس...
با تشر گفتم:
-مهشید خواهش می کنم. سعی نکن یادم بیاری چون اعصابم متشنج می شه درضمن اون لعنتی هم پیش سیناست!
-اما یکتا...
-ادامه نده!
مهشید هم دیگه حرفی نزد. نزاشتم به خونه ی خودشون بره و اونو پیش خودم بردم. مامان یه مهمونی ترتیب داده بود و قرار بود به مناسبت برگشت مهشید همه رو دعوت کنه. مهشید نگاه مهربانش رو به مامان دوخت و گفت:
-ممنون خاله سیمین! هیچ وقت این لطفتون رو فراموش نمی کنم.
مامان با خنده گفت:
-این چه حرفیه خاله! راستی، تو توی این چهارسال لهجه گرفتی!
مهشید خندید و گفت:
-من با هر لهجه ای هم حرف بزنم همیشه یه ایرانی ام.
مامان با دیده ی تحسین نگاهش کرد و ما رو تنها گزاشت. با خنده گفتم:
-خب زن داداش! چه خبر؟
لبخند محوی زد و گفت:
-بهم نگو زن داداش! تو که می دونی من...
خودمو به اون راه زدمو گفتم:
-نگرانی تو بی مورده! مطمئنم نیما تو رو هر طور که باشی دوست داره.
به نقطه ای نامعلوم خیره شد و گفت:
-اما من این طور فکر نمی کنم.
برای اینکه بحثو عوض کنم گفتم:
-راستی چرا پدرت نیومد؟
پوزخند تلخی زد و گفت:
-اون؟ اون که بود و نبود من براش مهم نیست. وقتی بهش گفتم می خوام برگردم هیچ عکس العملی از خودش نشون نداد. هر کی ندونه تو که می دونی من و اون با هم چقدر غریبه ایم. شاید باورت نشه اما، حتی واسه خداحافظی هم به فرودگاه نیومد.


ℒℴνℯ**پروانگی**ℒℴνℯ

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ پنج شنبه 15 شهريور 1392برچسب:رمان عاشقانه,خیانت,عشق,بوسه,سردرگمی,

] [ 20:49 ] [ *..رضوانه..* ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه